دستمال خامک دوزی، داستانی از ریحانه بیانی

سلیما روی صندلی کنار تلفن نشست و در حالی که دستمال سفیدی را تا می‌کرد گفت:«زود باش.» سنا به چهارچوب در اتاق تکیه داد. «الان...» صدایش را صاف کرد. « الان می‌خوای زنگ بزنی افغانستان؟!»

‍ - دیگه بهونه نیار
سنا سرش را عقب داد تا دسته های موی خرمایی از دو طرف صورتش کنار بروند. « خواب نباشه؟»
سلیما گفت:« بیداره» و دستمال را به طرفش گرفت. « اینو یادم رفته بود بهت بدم.» سنا دست‌ها را توی جیب شلوارش برد. « بازم از این دستمالا؟» « بیا نگاه کن طرحش جدیده» با قدم های کوتاه نزدیک شد.
دست راستش را از جیب درآورد. دستمال را گرفت و نگاه کرد.
سلیما لبخند زد: « هنوزم خامک دوزی اش عالیه. با اینکه چشم‌هاش ضعیف شدن. »
سنا دستمال را روی میز تلفن گذاشت. «عینک می‌زنه؟» سلیما سر تکان داد. « چقدم به صورتش میاد.» بسته‌های هدیه‌ی گوشه‌ی اتاق را نگاه کرد. چشمش به جعبه‌ی قرمز دستبند افتاد. «سنا انداختیش اونجا؟»
« ننداختم، گذاشتم.»
سلیما اخم کرد. سنا لب ورچید: «نمی‌دونه من طلای زرد دوست ندارم؟»
سلیما دستمال را برداشت و به خامک های سفید و براق دست کشید. «نمی‌دونی با چه ذوق و شوقی برات لباس خرید؟» سنا بازوهایش را بغل کرد. «مگه من شراره می‌پوشم؟» «تو که لباس محلی دوست داشتی.» «این مدلشو دوست ندارم» « اصلا نگاه کردی؟» سنا سرش را بالا انداخت. سلیما پوزخند زد. « کله شق! نگفتم چیزایی رو که می‌فرسته، استفاده نمی‌کنی» دستمال را توی دستش فشار داد. بازش کرد و از اول تا زد. « چقد به من اصرار کرد از تو بخوام آشتی کنی. آرزو داره صداتو بشنوه.»
دست های صنا را گرفت و سرش را کج کرد.« شماره بگیرم.» سنا دست‌هایش را آرام بیرون کشید. « من الان حرف نمی‌زنم.» به قاب عکس‌های روی دیوار نگاه کرد.« من چه‌طور…. بعد از چهارده سال… من اصلا حرفی ندارم.»
«یعنی چی حرف ندارم؟ دیشب گفتم که...» سنا سرش را چند بار تکان داد.« می‌دونم، می‌دونم.» سلیما آه کشید.« فکر می‌کنی برای اون سخت نبوده جدایی از ما؟» سنا رفت کنار پنجره و پرده را کنار زد. آفتاب روی گل‌های فرش پهن شد. « این همه سال نیومده ما رو بینه، رفته برای خودش زندگی…» سلیما چشم‌هایش را بست و باز کرد. « خب بابا هم دوباره ازدواج کرده.» سنا پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد.
سلیما به پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که با سیم تلفن بازی می‌کرد،‌ گفت:« منم زیاد مشتاق نبودم ببینمش،‌ بیشتر کنجکاو بودم. وقتی خودت ببینیش می فهمی، فکر می‌کنی چرا چشماش...»
« تو جوگیر شدی این مدت که کابل بودی»
سلیما بلند گفت: « به من نگاه کن.» سنا سر چرخاند. چند ثانیه به چشم‌های هم دیگر نگاه کردند. سنا چند بار تند تند پلک زد تا آبی که توی چشم‌هایش جمع شده بود از جلوی دیدش کنار برود. سلیما صدایش را پایین آورد. « عزیز دلم! خواهر خوشگلم! تا کی می‌خوای لجبازی کنی؟ یه روز برمی‌گردیم پیشش. مگه نه؟» سنا گلدان کنار پنجره را میان دست‌هایش نگه داشت و به گل‌های سفیدش زل زد. نفس عمیقی کشید و آرام آرام گلبرگ ها را نوازش داد. سلیما لبخند زد. « آفرین دختر خوب! » گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه سکوت شد. « الو!... سلام… صبح بخیر… چطور استی؟… آ،‌ خوبم،. آ‌، کلگی خوبن.» با چشم‌های درخشان به سنا نگاه کرد. « یک نفر می‌خوایه همراه شما گپ بزنه؟» سنا آهسته به طرف سلیما رفت و کنارش ایستاد. سلیما بلند شد و گوشی را به طرفش گرفت. سنا در حالی که سعی می‌کرد موهای آشفته‌اش را پشت سرش جمع کند. زیر لب گفت: «چی بگم؟» چشم‌های سلیما خندید. « بگیر!» گوشی را گرفت و نشست.»
صدای مهربانی از گوشی بیرون ریخت: « سنا؟ سلام مادر جان؟» نگاهش پیچ و خم اسلیمی های فرش را دنبال می‌کرد و لب هایش روی هم فشرده می‌شد. صدا بلندتر شد. « سنا جان؟ دخترک قندم، آوازت نمی‌آیه.» سلیما دستمال خامک دوزی را به طرفش دراز کرد. سنا دستمال را گرفت و صدای هق هقش بلند شد.

خورشید می‌برآید، داستانی کوتاه از سمیه کابلی

دیگ بخار اشپلاق می زند و پایچه گاو کم کم نرم می شود و تَفتَش خانه را گرم تر می کند.

بچه ام یک تا کمپل بیار دَ سرم بنداز!
نواسه ی کلانش، کمپل آبی رنگ را می آورد و روی بی بی هوار می کند و می گوید: «بی بی جان چی شده؟ ریزش کدی؟»
«نمی فاموم بچه ام.... جانم که درد می کند.»
بی بی جثه ی کوچکی دارد، قبلن کلان تر بود مگر حالی دیگر پوست و استخوان گشته.
گوشه ی اتاق زیر کَمپل دیده نمی شود، با خودش چُرت می زند:« عمرم البت به سر شده، دیگه بس است، چی کنم زیادتر از ای، خوب و بد دنیا را دیدوم».
بی بی احساس دیغی میکند از زیر کمپل می خیزد، و چادرش را یک شاخه روی سر می اندازد، سر دیگر چادر از پشت روی زمین کَشال می شود، سرپایی های سیاهش را می پوشد، از بالای صُفه به حویلی نگاه می کند، سرش چرخ می خورد، محکم دستش را به کَتاره ی تازه رنگ خورده می گیرد تا نلغزد.
ساعت 3 بجه بعد از چاشت حتمی همسایه هزار پادشاه خواب می بیند، هر روز صبح ها که از خواب می خیزد، چای شیرینش را با یک کف دست نان سنگک گرم یا یخ می خورد، چادر نمازش را روی سر می اندازد و از خانه می برآید تا چاشت می شود و صدای اذان را از مسجد می شنود با زن همسایه دم دروازه شان می نشیند و نقل می کنند و کدام رهگذری که می گذرد را سیل می کنند.

 

ادامه نوشته

ساعت سِفر، داستانی کوتاه از احمد مدقق

✅ به پسر چشم سبزی که یک شب اردیبهشتی از خواب بیدارم کرد. وقتی روی پل آهنچی خوابم برده بود..

مهندس یزدان نیامده  است، بچه کاکایش محسن هم نیامده‌. خواب آلود از اتاقک زیر شیروانی به حیاط کارخانه نگاه می‌کند و به گُرگُر نرم تنها اکسیدور روشن کارخانه گوش می‌کند. به ساعت چهار عصر کنار جالباسی و روی دیوار چرکِ اتاق. تمام شب گذشته را شب‌کاری کرده، ولی امروز هر چه کرده خوابش نبرده. مطمئن است که ساعت روی دیوار درست است ولی طاقتش نمی‌آید و به ساعت مچی‌اش هم نگاه می‌کند. سال‌های پیش ساعت را در جاده نادرپشتون به نام ساعت جاپانی خریده بود و همان شب ساعت شناس‌ها گفته بودند: «بدل است.» جمع چهل پنجاه نفره‌شان در یک هوتل کثیف و کوچک سه چهار روزی مانده بودند تا همراه قچاقبرشان حرکت کنند سمت ایران. چند نفری که این راه قچاق را بار چندم‌شان بود و بیشتر از همه حرف می‌زدند، ساعت را دست به دست کردند و مطمئن گفتند که بدل است. گفتند: در راه قچاق همین ساعت بدل خوب است که اگر قچاقبرها و یا دزدها گرفتند دلت نسوزد. گفتند: اگر آدم عقل داشته باشد در راه قچاق نه ساعت با خودش می‌برد نه پول زیاد نه گوشی موبایل، راه پر از دزد است. برخلاف پیش بینی بقیه ساعتش را نگرفته بودند. از همه هم زودتر رسید. سر یک هفته به تهران و بعد قم. جایی که پدر زنِ بچه کاکایش محسن، پول قچاقبری جفت‌شان را داده بود و بی معطلی در کارخانه مواد کهنه پلاستیکی، بی غم، سر کار شده بودند...

ادامه نوشته

روی پوست عادت، داستانی کوتاه از معصومه امیری

 

صبح یک روز شهریوری که هنوز آدم بین روشن یا روشن نکردن کولر خانه‌اش مردد است، شکرنسا ـ چهل‌وپنج ساله ـ ایستاده پهلوی پیشخان پهن و مرمری آشپزخانه‌اش بیست واحد از سرنگ نازکی را انسولین پر می‌کند و به شکم چاق و واریسی‌اش می‌زند.  به رادیویی که شوهرش روشن گذاشته گوش می‌کند. در سر خط خبر‌ها گوینده‌ی رادیو بی‌بی‌سی که لحن شادی دارد ـ او این را  بر خلاف شوهرش همیشه معصومانه تلقی می‌کند ـ خبر انتحاری در کابل را می‌دهد با آمار کشته‌هایی که او هرگز در خاطرش نمی‌ماند تا بتواند برای کسی تعریفش کند  اما مثل هر وقت دیگری که مشابه این خبر را می‌شنود سعی می‌کند آشنا یا فامیلی را در کابل به یاد بیاورد هنوز تصویری در ذهنش شفاف نشده است که رادیو آهنگی از ویگن را پخش می‌کند از صدای رنگی مرد مرده و خنکی جای پنبه‌ی الکلی روی شکمش کیف می‌کند و کابل از یادش می‌رود.
آهنگ تمام می‌شود. رادیو را خاموش می‌کند و همان طور که از ترس نیافتادن قند خونش بیسکوییتی را که بوی نارگیل می‌دهد، خرت خرت می‌جود،  به ساعت گرد و حاشیه برنزی بالای رادیو زل می‌زند و زمان به وقت قم را به وقت ملبورن، تورنتو و لندن حساب می‌کند. سعی می‌کند هر کدام از پسرهایش را در این زمان‌ها در آن مکان‌ها تصور کند. همه ‌را به کمک اوصاف مبهمی که شنیده ‌است،  یک شکل می‌بیند. خیس، خنک و خوشحال،‌ از تصور زنان بی قید و راحت خجالت می کشد و از فکر اینکه تماس هر یک از پسرهایش از یک هفته به یک ماه و بیشتر تبدیل می‌شود دلش می‌گیرد. نگاهش هنوز به ساعت است و این بار وقت مانده به پخش سریال را حساب می‌کند ده دقیقه، تلفن زنگ می‌زند. قبل از اینکه شکرنسا با صدای تیزش الو کند صدای مردی در خش خش ممتد اما ضعیفی گم می‌شود و او بنا به عادتی که انگار اگر او صدا بلند کند صدای پشت خط هم بلند و رسا می‌شود الوی تیزش که دیگر جیغ شده را هی تکرار می‌کند. حس می‌کند چقدر این لحظه برایش آشناست. خواب دیده‌است شاید. آن وقت که پسرها پشت مرز بوده‌اند،‌ یا توی کمپ ها یا وقت‌هایی که مصاحبه داشته‌اند. اینکه صدایی از تلفن درنیاید اما کسی پشتش باشد، بو می دهد. شماره‌ای که روی تلفن افتاده به نظرش غریب می‌رسدو نگرانش می‌کند.
توی موبایلش دنبال بچه‌ها می‌گردد. هیچ وقت بی شوهرش نخواسته که به‌ آن‌ها زنگ بزند. زنگ می‌زند. و چون همیشه خارج وقت کم است و همه شان دارند دو شیفت کار می‌کنند و وقت ها ناوقت است با شنیدن صدای هرکدام می‌گوید داشته با آن یکی زنگ می‌زده و زود به خدا می‌سپاردشان.
مرد این بار صدایش رسا است اما دارد گریه می‌کند،‌ باز  تلفن قطع می‌شود. مرد افغانی است، اینکه از لهجه‌اش فهمیده یا از نوع صدایش را یادش نمی‌آید.  به شوهرش زنگ می‌زند اولین بار است که فقط خواسته صدایش را بشنود. می‌گوید اشتباه شده ، دستش خورده. حس می‌کند شوهرش هر توضیح دیگری را بی اهمیت تر می‌داند.
تنها مدادی که پیدا کرده مداد قهوه‌ای ابرویش است روی شیشه‌ی میز تلفن شماره را می‌نویسد. مرد باز زنگ می‌زند،  می‌گوید دخترت مرده است. گل‌نسا -بیست و یکساله- با ماه گرفتگی خفیفی شبیه اشک گوشه‌ی راست چشم چپش، آمده است برود لیسه‌ی ابن سینا کیمیا درس بدهد. کاری که هر روز می‌کرده ولی آن روز نتوانسته چون مرده و هر تکه‌اش جایی افتاده است. عرق سرد از پشت گوش‌های شکرنسا می‌پیچد دور گردنش و می‌لغزد روی سینه‌اش. اگر دستش هم بلرزد حتما از افت قند خونش است. دختر که ندارد، نداشته است.
سیم تلفن کوتاه است با نوک پا  پایه‌ی عسلی را می‌کشد و آن را می‌آورد کنار دستش تا از قندانی روی عسلی آب نبات بردارد و بگذارد گوشه‌ی لپش تا آب شود. می‌خواهد بگوید اشتباه شده و او هیچ وقت دختری نداشته است اما از خیسی صدایش به خاطر آب نبات گوشه‌ی لپش خجالت می‌کشد. باز خش خشی ممتد صدا را قطع می‌کند.
گل‌نسا، چقدر به اسم خودش می‌آید اگر دختر داشت، اسمش را همین می‌گذاشت. توی کارتش نه! این‌طوری شاید توی مدرسه خجالت می‌کشید. راستی مگر نباید بعد از دادن خبر مرگ سکوت کرد تا کسی که آن طرف خط است، شیون کند یا حداقل آه بکشد؟ یاد شوهرش می‌افتد که ناخن شستش را انداخته لای دو دندان نیش و آسیاب و بعد از لحظه‌ای چیزی را  که معلوم نیست از توی دهانش فوت می‌کند و می‌گوید خاتون! تو چه ساده‌ای!
چه ضرری دارد؟ هیچ.  شوهرش اما همیشه می‌تواند چیزی برای نشان دادن  اینکه او احمق است پیدا کند. شکر نسا درمی‌آید که مردی تلفن زده و به زن میان‌سالی که پشت خط بوده گفته که دخترت مرده ، این پرسیده چه دختری و او آن نشانی‌ها را  داده و وقت نشده که شکرنسا بگوید اشتباه شده، مرد گریه می‌کرده. شکرنسا از افت قند خونش می‌لرزیده همین! خب خودش کی بوده با دختره چه نسبتی داشته ؟ اسم مادر دختر چه بوده؟ شماره این‌جا را از کجا آورده؟! 
شکر نسا از تصور مکالمه‌ای که نهایتا به ضررش تمام می‌شد، خسته ‌می‌شود. به خودش می‌گوید که نمی‌گوید اما می‌داند، بی‌فایده است. نگفتن و نشنیدن برایش سخت‌تر از گفتن آن‌ها و شنیدن ملامت است. چطور می‌شود از حرف سنگین بود. این از هفده کیلو و سیصد گرم اضافه وزنی  که  با خودش می‌کشد و فقط در همان چند صد گرم در نوسان است، مشقت بیشتری  دارد.
سریال نصف شده است و زن جوانی دارد توی جنگل می‌دود. شکرنسا فکر می‌کند الان است که یکی از حلقه‌های موی سیاهش یا بولیزی که به تنش زار می‌زند به شاخه‌ای گیر کند. این طوری درد دارد. دویدنش را هم کند می‌کند اما زمین نمی‌خورد. آن خیسی زیر چشمش که سایه انداخته هم اشک است نه ماه‌گرفتگی. فکر می‌کند گل‌نسا چه شکلی می‌توانسته باشد. سرش را برمی‌گرداند سمت تلفن و با خودش می‌گوید الان زنگ می‌زند. الان زنگ می‌زند. مثل پسر کوچکش  توی سال آخری که ایران بود.  می‌گفت فقط کافیه آدم بهش فکر کنه تا اتفاق بیافته این یعنی قانون جذب! وقتی این‌ها را می‌گفت می‌ایستاد. شکرنسا می‌پرسید مثل دعا کردن؟  می شنید هوم...نه…. فکر نکم. سریال به نظرش مبهم و بی‌مزه می‌رسد. دنبال اخبار می‌گردد نمی‌داند کدام کانال را بگیرد پس همه را نگاه می‌کند.

به تن‌هایی که روی زمین افتاده یا روی دست‌ها برده می‌شوند نگاه می‌کند. زنی نمی‌بیند، مردی نشسته است و سر جوانی را روی پا گذاشته و گریه می‌کند. از دیدن جوان که شبیه پسر بزرگش است خیلی شبیهش است،  طوری که شاید دوباره باید زنگ بزند و صدایش را بشنود، حالش بد می‌شود. صورتش را می‌شوید و چند بار دست های خیسش را لای موهای کوتاه و سرخش می‌برد. بعد می‌ایستد جلوی کولر تا سردش بشود.

می‌نشیند و به شماره‌ای که به خط بدی روی شیشه ماسیده شده نگاه می‌کند. شماره‌ی وطنش،‌  مثل چیزی است که انگار از زیر فرش کهنه‌ای  یا پشت گنجه‌ای درآمده باشد و آدم هی فکر کند کی گمش کرده است و  چرا جوری گم شده که هیچ وقت دنبالش نگشته است. چون بهش نیاز نداشته یا چون داشتنش از نداشتنش کم دردسرتر بوده است. سرش را بلند می‌کند و چشمش به قاب عکس‌های روی دیوار مقابلش می‌افتد. مشهد،‌ آن یکی هم مشهد است. الان هم گنبد طلایی‌اش به سرخی می‌زند؟ بالای عکس های نیاسر و اصفهان که جدیدتر است  دو تا عکس هم از  آستانه‌ی حرم حضرت معصومه است. الان هم سفید چرک است. آن وقت ها  زیاد از این عکس ها می‌گرفتند آن وقت ها که شوهرش این طور راحت کفر نمی‌گفت. پسرها هم کوچکند جلوی پای آن دو ایستاده اند و راحت می‌شود فهمید که به شوهرش بیشتر کشیده اند، بور و اخمو. توی عکس های مشهد پسر آخری نیست. هنوز به دنیا نیامده است. شکر نسا لاغر است و می خواسته وقتی برگشتند، برود دبیرستان ولی برمی‌گردند و او می‌فهمد حامله‌‌ است و دیگر هیچ وقت فکر نمی‌کند برود دبیرستان و شروع می‌کند که چاق بشود و دیابت بگیرد. کیمیا یعنی چی؟ لیسه می ‌شود مدرسه یا دانشگاه؟!
شماره را می‌گیرد و منتظر می‌ماند که بوق بزند تا نفسی را که حبس کرده‌است بیرون بدهد. سه بار صدای بوق را می‌شنود  و نیمه نصفه نفس می‌کشد. مرد تلفنش را جواب می‌دهد. از آن خش خش توی زمینه‌ی آزاردهنده‌ی صداهای مبهم خبری نیست. مرد هم دیگر آن طوری هق هق نمی‌کند. اما کم حرف شده است.
گمانم اشتباه گرفتید.
مرد ساکت است.
البته من یک دختر دارم که در افغانستان است اما نامش این نیست. ممکن است نشانی بیشتری بدهید.
 این جمله هنوز از دهانش خارج نشده به نظرش مسخره‌ می‌رسد. دلش می‌خواهد تلفن را قطع کند. که مرد به صدا در می‌آید.
 روی برگه‌های هویتش نامش این نبود. خودش این نام را دوست داشت.  دیروز از روی موبایلش این نمبر را  نوشته کردم. خودش خبر نداشت.  رویش سمت من نبود کف دستم عرق کرده بود و حواسم بود که برنگردد و نفهمد. بهار که به کابل آمد تا اینجا کار کند،  گفته بود فامیلش ایرانند. می‌خواستم زنگ بزنم و گل نسا را….
مرد بغض کرده است.  از نفس هایی که تند تند می‌گیرد معلوم است.
دوستش داشتی؟
شکرنسا ناخودآگاه این را می‌پرسد. همیشه دوست داشت این سوال را از پسرهایش، وقتی هوای دختری توی سرشان است، بپرسد. سوالی که بارها توی سریال ها مردم از هم می‌پرسند را از مردی که نمی‌شناخت می‌پرسد و این کار مرد را تمام می‌کند. باز می‌زند زیر گریه، بلند گریه می‌کند. اشک از چانه‌ی گرد شکر نسا هم شروع به ریختن می‌کند. و بعد از لحظه‌ای هر دو دارند توی خلوت ساکتشان، خیلی دور از هم  زار می‌زنند.
صدای اذان می‌آيد. الان است که شوهرش کلید بیاندازد و در را باز کند. نگران پف چشم‌هاش از گریه کردن می‌شود.  اگر پرسید می‌گوید دلش برای پسرها تنگ شده، حالا می‌خواهد دخترش را عین راز برای خودش نگه دارد. این اولین چیزی است که بعد از سال‌ها زندگی مشترک ‌می‌تواند برای خودش داشته باشد. و در خیال کردنش احمق باشد. شماره را روی کاغذ می‌نویسد و روی شیشه دستمال می‌کشد. 

معصومه امیری، عضو حلقه داستان کانون ادبی کلمه

مرداد 1397