دیگ بخار اشپلاق می زند و پایچه گاو کم کم نرم می شود و تَفتَش خانه را گرم تر می کند.

بچه ام یک تا کمپل بیار دَ سرم بنداز!
نواسه ی کلانش، کمپل آبی رنگ را می آورد و روی بی بی هوار می کند و می گوید: «بی بی جان چی شده؟ ریزش کدی؟»
«نمی فاموم بچه ام.... جانم که درد می کند.»
بی بی جثه ی کوچکی دارد، قبلن کلان تر بود مگر حالی دیگر پوست و استخوان گشته.
گوشه ی اتاق زیر کَمپل دیده نمی شود، با خودش چُرت می زند:« عمرم البت به سر شده، دیگه بس است، چی کنم زیادتر از ای، خوب و بد دنیا را دیدوم».
بی بی احساس دیغی میکند از زیر کمپل می خیزد، و چادرش را یک شاخه روی سر می اندازد، سر دیگر چادر از پشت روی زمین کَشال می شود، سرپایی های سیاهش را می پوشد، از بالای صُفه به حویلی نگاه می کند، سرش چرخ می خورد، محکم دستش را به کَتاره ی تازه رنگ خورده می گیرد تا نلغزد.
ساعت 3 بجه بعد از چاشت حتمی همسایه هزار پادشاه خواب می بیند، هر روز صبح ها که از خواب می خیزد، چای شیرینش را با یک کف دست نان سنگک گرم یا یخ می خورد، چادر نمازش را روی سر می اندازد و از خانه می برآید تا چاشت می شود و صدای اذان را از مسجد می شنود با زن همسایه دم دروازه شان می نشیند و نقل می کنند و کدام رهگذری که می گذرد را سیل می کنند.

 چند روز می شود که بی بی حال خوش ندارد، دست و پایش که درد می کرد ولی بی حال گشته، رقم هر روز دلش نمی شود که از خانه بیرون شود، دلش می شود فقط خواب کند، خواب هم به چشم هایش نمی آید.

روی زینه ی اول از 5 زینه می نشیند و چهار سوی حویلی موزاییک شده را سیل می کند، آفتاب پشتش را گرم می کند، بی بی خوشش می آید، درد کمرش کمتر می شود ولی موزاییک های زیر پایش یخ هستند، می ترسد که کدام درد دیگر به جانش بیاید. نمی تواند از گرمای آفتاب دل بکند همان جا می نشیند.
شَمال کم کم می ورزد، شاخه های درخت انجیرِ وسط حویلی را می رقصاند، چشم های بی بی برگ هایی را که لحظه ای در آسمان به پرواز در می آیند و روی موزاییک های سفید رها می شوند دنبال می کند.
بی بی هم دستهای سفیدش را پیش برده بود و در دست های زمخت او مانده بود. او با دست دیگرش کمی خینه گرفته بود و مابین دست های بی بی مانده و با تیکه ی خامگ دوزی شده بسته کرده بود. از زیر چادر سبز که روی سرش انداخته بودند مخفیانه سیلش کرده بود، چهره ی مردانه اش با ریش و بروت نو قیچی شده، حتی چین های کم دو طرف چشم های چغورش، مردانه تر نشانش می داد، دوستش داشت، کسی نمی دانست شاید او هم نداند، پیش رویشان بازی می کردند، دایره می زدند و بیت می خواندند:
آهسته برو ماه تابان آهسته برو
دختر خان آهسته برو ماه تابان آهسته برو مه نمروم تو برو آهسته برو ماه تابان مادر گل عاروس ما می بریم عاروس او مادر گل عاروس نکن گریه پر سوز آهسته برو ماه تابان آهسته برو
بِری اش صدایش می کند: « بی بی بیا خانه حالی جان دردیت زیاد میشه»
دست به کتاره گرفته از جایش می خیزد و بلند می گوید:« یا سخی جان»
یاد اولین چَکر رفتن دو نفری شان می افتد که مولا یحیی گفته بودش :« کم کم بارش ها شروع می شوند و از خانه بیرون شده نمیشه، امروز خوب آفتاب زده، بخیز بوریم تا سخی، دلم قید گشته»
چند ماه از توی شان تِر می شد مگر تا حالی بی بی از خانه بیرون نشده بود فقط پای وازی رفته بود و یک هفته خانه پدرش مانده بود. ملا یحیی از پشتش آمده و گفته بود:« تو که خانه نباشی، خانه ویرانه است»
بی بی هم دلش برای ملا یحیی و خانه قید گشته بود...
از بکس گوشه ی خانه چادری نَوَش را بیرون آورده و سرش کرده بود از پشت حالی چادریش، دو چشم بادامی و سبزرنگش دیده می شد، ملا یحیی هر وقت می دیدش میگفت: « چشم هایت رقم پیشک برقک می زند، بی بی زیر چادری سرخ گشته بود و سرش را تا انداخته بود.
ملا پیش تر راه می رفت و بی بی چند قدم پس تر پشت سرش، هر چند دقیقه ملا پشت سرش را سیل می کرد تا بی بی خیل پس نمانده باشد.
بی بی خوش داشت ملا پهلویش راه برود و با او نقل کند، بازار را نشانش بدهد و از مردم و شهر و دیگه گپ بزند، شاید ملا هم دلش می خواست ولی نمی توانست از گپ مردم می ترسید که مولا جوره جوره خاتونش در سرگ ها می گردد و خوش تر می کند.
سخی را زیارت کرده و دو رکعت نماز خوانده بودند، برای کفتر ها گندم پاش دادند و باز پس آمده و در راه کدام شورنخود و کچالو جوشک هم خورده بودند.
« بی بی جان صبا جمعه است، حلوای سرخ!»
نواسه ریزه اش این را می گوید و زبانش را دور دهانش می چرخاند.
بی بی می گوید:« صدقه بچم، خوب شد گفتی، بابه ات خیلی حلوای سرخ خوش داشت، خدا ارواحش را بیامرزد»
بِری پرده های تازه خریده اش را روی اورسی جور جور می کند، بی بی سیلش می کند و می گوید:« کدام رنگ دیگه نداشت؟»
بِری، چین های پرده را باز هم جور جور می کند: « همی تازه برآمده»
بی بی چشم از پرده تازه برآمده برمی دارد و سمت الماری گوشه ی آشپزخانه می رود، دیگ مسی را می بردارد تا نذر هر شب جمعه را بار کند.
از شب تا صبح خواب نکرده بودند و همراه ملا دیگ حلوای سرخ شور داده بودند، ملا که حلوای سرخ یاد نداشت که چه رقم است، همرای بی بی بیدار می ماند و می گفت:« تو خوب حلوای سرخ جور می کنی، چسپگ نیست و به دندان ها نمی چسبد.»
بی بی از تعریف ملا خوش شده بود و گفته بود:« نوش جان، خدا قبول کند»
باز ملا هر بار که حلوای سرخ بی بی را می خورد می پرسید:« چی رقم می کنی که خوبش می شود؟»
بی بی دانه دانه برایش می گفت، می گفت: « آرد را خمیر می کنیم، مابین دیگچه پر روغن می اندازیم، سمنک بالایش، شور می تیم، شور می تیم، هر چه بیشتر روی آتیش بانه خوب تر می شود.»
کلگی حلوای سرخ همیطور تیار می کنند مگر دست بی بی چیز دگه است که حلوای سرخش به نام است.
یک حمد و سه قل هو الله می خواند و حلوا را شور می دهد، دلش می شود همرای کسی گپ بزند، جانش هنوز درد می کند، دلش می شود سر خاک ملا برود و گپ بزند ولی از ایران تا کابل راه زیاد است، باز هم شور می دهد و شور می دهد...
«بچم مه هم دیگه رفتنی هستوم، خوش نداروم دور از ملک خود باشوم»
بچه یک لقمه ی کلان حلوا همراه نان سنگک به دهان می ماند، یک شروپ چای سبز هم ازپشتش.
« ای گپا چیست؟ جور و تیار استی ، بخیر صد سال زنده باشی.»
« نی بچم دیگه روزای آخر است.» بی بی بریده بریده گپ می زند شاید می ترسد بچه اش کدام گپ تند بزند و دلخور شود.
« مه عمر خورده کدوم و حالی وقت رفتن شده، کابل از اینجی خیلی دور است، کاش رفته می تانستوم» نواسه ریزه اش بی بی را سیل می کند و خود را به مادرش می چسباند.
بچه هیچ جواب نمی دهد و حلوای سرخ و سبزی می خورد و از پشتش شروپ شروپ چای سبز. بی بی از لب سفره پس می رود و به پشتی قالینچه ای گلبهی تکیه می دهد و پاهایش را زیر پیراهن فراخ سبزرنگش جمع می کند. قوطی کوچک فیروزه کاری اش را از جیب پیراهن در می آورد و به اندازه ی یک ماش نسوار را زیر زبانش می گذارد و لب هایش را محکم فشار می دهد. آب دهانش را قورت می دهد، قفسه ی سینه اش به درد می آید و درد تمام جانش را می گیرد.
نسوار نمی کشید، از وقتی ملا فوت کرده بود هوش پرگ گشته بود، هیچ چیز یادش نمی ماند کدام کس نسوار داده بودش تا آرام بگیرد، بی بی هم دیگه ایلا نتوانستش، تلخی نسوار حواسش را پرت می کرد اما شیرینی دوست داشتن و دلتنگی را از بین نمی برد.
دیگر حوصله قال و مقال و شوخی اوشتوک ها را نداشت، زود وسرشان قار می شد و دَوشان می زد، جوان که بود قد اوشتوک ها ساز بود فقط یک دفعه گفته بودشان که ساکت شوند، بی بی هم نگفته بود ملا گپ دل بی بی را فهمیده بود وقتی بی بی مثل مار به خود می پیچید، ملا پشت دروازه راه می رفت از این سو به آن سو، سایه اش از پشت پرده دیده می شد و بی بی او را دیده بود که بی تاب است، از بی تابی بی بی ، بی تاب گشته بود، بی بی کم مانده بود از هوش برود، قال و مقال اوشتوک ها از حویلی می آمد و درد جانش را بیشتر می کرد، جان که درد کند حوصله نمی ماند، حوصله که نباشد درد جان چند برابر می شود، « آرام باشید، آرام باشید»
ملا اولادها را صدا زده بود و پیسه داده بودشان که بروند دکان ساجق بخرند، قال مقال نکنند که بی بی ناجور است.
بی بی تشک و کمپل را چنگ می زد و دختر خسورش کنار بستر دستش را گرفته بود، قابله رنگش سفید گشته بود و لاته های خونی را مابین تشت مانده بود و باز همان کار را می کرد و می کرد.
بی بی چیغ زده نتوانسته بود، سایه ملا پشت پرده دروازه می دید و شرم شده بود که چیغ بزند. باز ترس خورده بود که اولادهایش بی مادر شوند.
قابله گفته بود:« چیغ بزن، صدایت خفه نکو»!
بی بی کمپل و بالشت را چنگ می زد و می پیچید، سایه ملا را پشت پرده می دید و از هوش رفته بود. 
اولاد سوم شان مرده به دنیا آمد.
ملا دل آسایش کرده بود که خیر است، خدا را شکر که خودت سالم هستی و سایه ات بالای سر همی اولادهایت است.
قابله گفتشان که دیگه اولاددار نمی شوند. بی بی ازی گپ جانش یخ گشته بود!
بچه اش را سیل می کند که دو بالشت سر در سر می ماند وسط خانه 18 متری روردوی تلوزیون تُنُک، یک پایش را قات می کند و پای دیگرش را روی پای قات شده اش می اندازد، دست هایش را پشت کله ی پر مویش قلفک می کند تا خبرهای ساعت ده و نیم بجه شب را سیل کند، دود سیگرت مابین سیگرت دانی بالا می آید و گم می شود، هر خبری که از تلوزیون می شنود با صدای بند یا می گوید دروغ است یا کدام کس را دُو می زند.
بی بی هیچ وقت اخبار ایران را نمی فهمد، فقط وقت هایی که تصویری از افغانستان نشان می دهند یا نام افغانستان می آید گوش هایش تیز می شود و چشم هایش برق می زند و دلش بی تاب...
« حالی قد ازی بچه گپ زده نمیشه، وقت خبرا که هیج کس قدش گپ زده نمی تانه، اولادها که گپ بزند سرشان قار میشه، سر مه اگر قار نشه جواب هم نخواهد داد.»
نواسه ی کوچکش پهلویش می آید و یواش پیش گوشش می گوید:« بی بی بیا ناخن هایت را رنگ ناخن بزنم، رنگ ناخن سرخ را نشان بی بی می دهد و خنده می کند، بی بی دست چروکیده و لاغرش را مابین دست های کوچک و سفید نواسه اش می ماند و او شروع می کند به رنگ کردن ناخن های بی بی، رنگ سرخ بی بی را یاد لب های سرخ زن هندی می اندازد، تصویر کلان زن با موهای بلند سیاه و چشم های درشت، قاش های کمانی و یخن لوچ، به مردمی که از جلوی سینمای کابل رد می شوند لبخند می زند، کلگی خیره خیره سیلش می کردند و بعضی مردها کم مانده بود با کدام موتر تَکَر کنند که صدای آرنگ باز سرهوششان می آورد.
سینما کابل باز هم فلم هندی داشت!
بی بی از زیر جالی چادری ملا یحیی را سیل کرده بود که چشم او هم به این زن مقبول است یا نی؟
ملا یحیی البت خیالش جای دیگر پر می زد که نه سیل بی رقم بی بی را فهمیده بود نه زن مقبول آسمان رفته را دیده بود، بی بی نگاه ملا را که دنبال کرده بود مابین کتاب های یک کتاب فروشی گمش کرد.
بی بی می دانست که ملا کتاب را از کل چیز بیشتر دوست دارد و یکراه دلش شده بود که به جای تیکه فروشی، ملا را راهی کتاب فروشی کند، پیسه تیکه را هم کتاب بخرند باز پشیمان گشته و هیچ نگفته بود.
ملا درس شیخی نخوانده بود ، از دیگران بیشتر کتاب شوق داشت، ماه های محرم و صفر تکیه خانه می رفت و بر سینه می خواند، خدا و پیغمبر می شناخت و هوش می کرد حرام، حلال نکند. مردم ملا نام مانش.
یک شب زیر صندلی نشسته بودند و بی بی برایش چای سبز آورده بود و ملا حافظ یم خواند، برای دل خودش می خواند و صدایش تا گوش خودش می رسید، بی بی آن سوی صندلی نشسته بود و پاهایش را زیر صندلی مان مانده بود که گرم بگیرند و کدام شلوار کرایه ای خامگ دوزی می کرد.
بی بی را گفته بود:« حافظ بخوانم برایت؟»
بی بی فهمیده بود که ملا حتمی از کدام شعر سر شوق آمده و دلش را ناآرام کرده خواسته که بلند بلند بخواند، فریادش بزند تا همگان بفهمند و سر شوق بیایند تا دل باز آرام بگیرد، مثل یک چشم روشنی برای دل می ماند.
بی بی از شوق ملا سر شوق آمده بود و گفته بود بخوان:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی خرقه جایی گروباده ودفتر جایی دل که آیینه شاهیست غباری دارد از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

بی بی سیو بچه اش سیل می کند خبرها تمام شدند:« بچه ام دلم دیگه تاب ندارد، امروز صبا رفتنی هستوم، بیشتر عمر خوده اینجی بودوم از خاطر شما اولادا طاقت کدوم، دیگه غریبی بس است، دلم دیغ شده از پشت وطن از پشت کابل از پشت ....
عقده ی گلو اذیتش می کند و فشار می آورد، دست هایش می لرزند و چشم هایش سبزش پشت از اشک می شوند. نمی ماند آب دیده ها ایلا شوند.
جمع کنید برویم سوی خانه و زندگی خودمان، شکر خدا حویلی داریم دربدری دیگه بس است، مه همونجی سر خود را زمین می مانوم و آرام می گیروم.»
بچه اش رو به سوی بی بی می کند، گپ بی بی را قطع می کند و می گوید:« بی بی حالی رفته نمی تانون هزار گرفتاری داریم ، کابل هم حالی جای زندگی کردن نیست.
بی بی با گوشه ی چادرش چشم هایش را پاک می کند، « خودتان قصد رفتن ندارید، مره راهی کنید می روم همو خانه ی پدرت دو صبا، اگ عمری مانده بود سر می کنم اگر هم نمانده بود که هیچ، اینجی دیگه طاقت نمی تانوم»
بچه از جایش می خیزد و کالای کارش را تیار می کند تا سر کار برود ای هفته شب کار است، پتلون خاکی رنگش را می پوشد رو به بی بی می گوید:« بس است دیگه، مردم چی خواهد گفت،که مادر پیرش از خانه بیرون کرده و هزار گپ دیگه، اصلن ای چیزا را فکر نمی کنی، فکر آبروی ما نیستی...»
بی بی دیگه هیچ نمی گوید و رفتن بچه اش را سیل می کند که از دروازه بیرون می رود.
خواب به چشم هایش نمی آید، همه جا تاریک است یک لحظه چشم هایش را می بندد و شاید برای چند ثانیه به خواب می رود، احساس می کند داخل گور است، تنگ و تاریک، دست و پایش درد نمی کند، جایی را نمی بیند حتی یک روزنه کوچک، شاید چشم هایش را باز هم کرده باشد ولی باز هم فرقی نمی کند تاریک تاریک است، به اطراف دست می کشد، تری خاک را با دست هایش احساس می کند، سقف نزدیک شده آنقدری که برخورد نفس هایش را با آن می فهمد، با خود می گوید:« نی حالی وقتش نیست، حالی وقتش نیست»
دیوارها و سقف را با دست و پا تیله می کند ، آنقدر دست و پا می زند که به نفس نفس زدن می افتد« حالی نی حالی نی»
چشم باز می کند، هنوز تاریکی است ولی از دیوار و سقف خبری نیست، خوشحال م شود هم می ترسد، به دیواری که ساعت گرد با چاپ تبلیغاتی « چینی حمید» است، سیل می کند نه شماره ها را می بیند نه عقربه ها را ، به سمت حویلی می رود، از ماهتاب هم خبری نیست، به آسمان سیل میکند، تاریک تاریک.
همانجا گوشه ی صفه می نشیند و به آسمان سیل میکند. جانش به سوز می آید، دست و پایش چوب خشک گشته اند، از جا می خیزد و چادر نمازش را بر سر می اندازد و از در حویلی بیرون می رود....


تابستان 95 سمیه کابلی